آخرين لبخند

نگار اسدزاده
negar4321@hotmail.com

پدر رفته بود زير تابوت رو گرفته بود . مردها بلند لاالااله ا… مي گفتن . زنها آروم گريه مي كردن . تابوت خيلي روان رو دستها مي رفت.
مادربزرگ مي گفت : « اگه يه تابوتي روون رو دستها پيش بره ، نشونه اينه كه اون آدم واقعاً از زندگي سير بوده . ولي اگه هي پيچ و تاب بخوره و روون جلو نره ، نشون از اين هس كه اون مرده هنوز از زندگي دست نشسته بوده . »
تابوت مادر بزرگ رو يادم اومد . سخت جلو مي رفت . خيلي سخت . يعني مادر بزرگ هنوز … !!!
من آخر صف زنها راه مي رفتم و به تابوت چشم دوخته بودم . ساده و تند بر روي دستها پيش مي رفت : به سوي قبر ، به سوي منزل هميشگي و به سوي خدا …
مردها جلو رفتن تا مرده رو تو قبر بذارن . زنها از بين مردها سرك مي كشيدن ، بعد جيغ بلندي مي كشيدن و خودشونو الكي رو زمين مي نداختن تا شوهرشون فوري بياد و بغلشون كنه . يكيشون كه تازه از بغل شوهرش بيرون اومده بود ، با چشمهاي خيس اومد طرفم وگفت : « عزيزم ! گريه كن دلت … »
يه پشت چشم براش نازك كردمو حساب كار اومد دستش . راسته شيكمش رو گرفت و رفت .
آفتاب پوستمو سوزونده بود و حسابي قرمز شده بودم . نسيم خنكي وزيد . ياد حرف اون روزش افتادم كه مي گفت : « دوست دارم هوا هميشه آفتابي باشه ، ولي يه باد شديد هم همراهش باشه . »
اون روز مورچه ها رو بين ناخن هاش مي گرفت . سرشونو جدا مي كرد و
مي گفت : « گيوتين كردمش . »
ملكه مورچه ها رو گير اورديم . داشتيم روش ماسه وخاك مي ريختيم كه يهو گفت :« فكر مي كني سنگسار كردن خيلي درد داره ؟‌»
نمي دونستم چي بايد بگم . نگاهش كردم . با عجله ماسه ها وخاكها رو كنار مي زد تا ملكه مورچه هارو بيرون بكشه . اما ملكه له شده بود .
چندتا مرد داشتن از دور مي يومدن طرفمون . فوري اشكهاشو پاك كرد و
گفت : « پاشو ، پاشو خوب نيست كسي تورو همراه من ببينه .»
گفتم : « به كسي چه مربوط !؟ »
گفت : « به خاطر خودت مي گم . »
ديدم همچين هم بي راه نمي گه. فوري رفتم رو يه صندلي همون نزديكي ها نشستم و كتابي از تو كيفم در اوردم .
مردها اومدن نشستن پيشش روي چمن ها . شيش دنگ حواسم پيش اون بود .
آروم سرش رو به طرفم گردوند . چشمهاش هنوز نمناك بود . با طرز غريب و درمونده اي نگاهم كرد . فهميدم كه دوست نداره اونجا باشم .
پاشدم از اون جا دور بشم كه يكي از مردها فرياد زد : « هي دختر ! چرا داري از رو كتاب مي خوني ، بيا اين جا تا عمليش رو يادت بديم !؟ »
وقتي دور شدم به اسم كتاب نگاه كردم . قرمز شدم .
نگاهش كه يادم اومد بغضم تركيد .
مادرم با نگاهش دنبالم گشت . از جايي كه نشسته بودم دستي براش تكون دادم كه يعني اينجام . مادرم سري تكون داد و دوباره به طرف مردي كه روضه مي خوند ، برگشت .
پا شدم كه برم نزديك قبر . ديگه داشتن فاتحه مي خوندن كه برن . مانتوم گير كرد به يه شاخه و يه كم پاره شد . گفتم :« حيف ! » اين مانتو رو خيلي دوست داشتم.
يه بار كه به خونش رفته بودم ، ديدم مثل هميشه نيست . يه شادي همراه با نگراني تو حركاتش بود . شستم خبردار شد كه خبريه .
گفت : « مي خوام يه نفر رو نشونت بدم . »
گفتم : « پس بگو چرا اين قدر شارژي !؟ » و بلند خنديدم .
مانتوي سبز رنگ قشنگي به دسته در اتاقش زده بود . تنم كردم و گفتم :
« بلا نگيرم ، بزن به تخته . چقدر بهم مي ياد ! »
لحظه اي بهم نگاه كرد و گفت : « تازه ديروز خريدمش .»
گفتم : « واسه خاطر همين يارو ؟ » با سر تاُييد كرد .
رفتيم سر قرار . هواي خيلي خوبي رو براي ديدار انتخاب كرده بودن . به آسمون نگاه كردم و گفتم : « عشق ! وجود نداره . اصلاً وجود نداره . هرچي هس هوس و هوس و هوس و هوس … »
لحظه اي مكث كردم و گفتم : « مثل آدم آهني ام . نه !؟ »
گفت : « چون تا حالا تجربه اي نداشتي كه اين طور حرف مي زني . مردهاي
فوق العاده زيادي تو زندگيم اومدن و رفتن . آدمهايي متفاوت . گاهي جالب و گاهي تنفرآميز . اما اين با همشون فرق داشت . وقتي كه دستشو گرفتم ، ديگه نتونستم به كسي ديگه دست بدم ، حتي به خاطر پول . همه علاقه و فكرم جذب اون شد و تازه فهميدم كه بعله… عاشق شدم .»
لبخند زد . آفتاب داشت غروب مي كرد . نگاهش كردم . گفتم : « چقدر خوشگل شدي … »
مادرم دست تكون داد . اشاره كرد كه داريم ميريم . تو راه مرتب اون نگاه غريب و معصومش تو نظرم مي يومد . هميشه مي گفت كه يه لبخندي هس واسه خاطر پول . اما يه لبخندي هس واسه خاطر عشق .
همه لبخندها و نگاههاش جاويد نبود . وقتي به عشقش فكر مي كرد و لبخند مي زد يه جور زوال و بي كسي تو چشمهاش مي شست كه غمناك بود و هيچ وقت از سرت نمي رفت .
توي اتوبوس زنها ديگه ونگ نمي زدن . چون شوهرهاشون تو يه اتوبوس ديگه بود .
يه نفر داشت آب پخش مي كرد . دستمو تكون دادم و برام آب اورد . قوپ اول رو كه خوردم،زن ( با صدايي كه مي خواست سوزناك باشه ) گفت : « بخور به ياد
تشنگي هاي تشنه هاي … »
لحنش خيلي مزخرف بود . نتونستم جلو خودمو بگيرم وآب با فشار زياد پخش شد روي زنها .
همشون چند تا دريوري بارم كردن و تا آخر مسير مدام مي گفتن :« اَه ، اه ! واش ، واش ! »
با نگراني به غروب آفتاب نگاه كرد و گفت : « پس چرا نيومد ؟ »
دوباره نگاهش كردم . چقدر زيبا بود . يكهو چهره اش شاد شد و فوراً پاشد .
گفت : « اونهاش . » گفتم:« ساعت نه همين جا منتظرتم . » سرشو با عجله تكون داد و دويد طرفش .
مثل پرنده اي بود كه از قفس آزاد شده و آغوش اون مرد آسمونش بود .
تنها نشستم و به مردمي كه از كنار هم مي گذشتن ، نگاه كردم.
ساعت هنوز نه نشده بود كه ديدم برگشت . گرفته وخسته به نظر مي رسيد. انتظار نداشت منتظرش وايساده باشم . منو كه ديد بغضش تركيد . اولين بار بود كه
مي ديدم اين طور مي لرزه وگريه مي كنه . براي اولين بار بغلش كردم . به نظرم خيلي شكننده اومد . شكننده تر از هرچيزي تو عالم .
آرومتر كه شد ، گفت : « بهش احساسمو گفتم . خوشحال شد . بعد بهش همه چيز رو گفتم . هزار جور هم قسم و آيه خوردم كه ديگه اين كارو ترك كردم و قبلش هم فقط به خاطر نياز … »
تو چشمهام نگاه كرد وگفت : « مي دوني واكنشش چي بود … ؟ هرچي دريوري دم دهنش اومد بارم كرد . »
صداي گريه هاش تو شلوغي و بوق ماشين ها گم شد . نمي دونستم براي آروم كردنش چي بايد بگم . احساس ناتواني مي كردم.
شروع به حرف زدن كرد . از وقتي بچه بود برام گفت ، از مادربزرگش ، خواهرش.
از خيلي دور ، از خيلي نزديك : « به خودم مي گفتم كه فقط پول پول پول . وقتي پولدار شدم ، ديگه دست از اين كار برمي دارم. اما لندهورا پول حسابي نمي دادن بهم كه . تازه بعضي وقتا بايد جونمو ورمي داشتم و فرار مي كردم . وحشي بودن ، رواني بودن . تا سه شماره بايد مثل سگ از خونشون مي زدي به چاك .
وقتي كه مريض شدم ، نمي دونستم واسه زندگيم دارم گريه مي كنم يا واسه چي !؟
خودمو دلداري دادم و گفتم بي خيال . ميرم پيش خدا و شكايتهامو مي برم پيش اون. بهش مي گم كه چه پس فطرتهايي رو آفريده . اون قدر گريه ميكنم تو بغلش تا اين دنياي كثيف با همه آدمهاش نابود بشه ، همچنان كه اونها منو نابودم كردن .
اما وقتي كه ديدمش ، گفتم واسه خاطر همين يه نفر هم كه شده گريه نمي كنم پيش خدا … »
كيفشو برداشت . لباسهاي توشو مرتب كرد . مانتوشو داد دستم . گفت :« ميرم يه جاي دور ، خيلي دور … »
گريه كردم . با مانتوش صورتمو پوشوندم .
گفت :« آخ ! آخ ! ادم اهني،داري گريه مي كني . دلت داره عشقو به ياد مياره .»
مانتوش توي دستام بود كه رفت … .
وقتي رسيدم ، داشتن مي بردنش . دستاشو گرفتم . مي لرزيدن . فقط به هم نگاه كرديم .
به مانتوش كه تنم بود نگاه كرد . لبخند زد ، چون دوباره ياد عشقش افتاد . هلش دادن جلو . دستاش رها شد از دستام .
جمعيت منتظر بود تا مفسد في الرضي رو از پا در بياره . بعضي از سنگساركننده ها رو شناختم . همون هايي بودن كه رو چمن ها باهاش …
اجازه ندادن اون نزديك وايسم . رفتم كمي دورتر .
بستنش و دستاشو باز كردن . مثل يه صليب شده بود .
يك ، دو ، سه . شروع شد . با كلي فرياد و دريوري و خنده .
شرط بندي مي كردن . هركي مي تونست بزنه به خال برنده بود . اولي ، دومي ، سومي ، چهارمي و… و بالاخره خورد به خال . خون پاشيده شد . غريو شادي .
يه خال ديگه ، خون ، غريو شادي . يه خال ديگه ، خون ، غريو شادي .
يه خال ديگه ، خون ، غريو شادي .
از دور منو ديد . گريه كرد . اشكها خونها رو شست .
چشمش تركيد ، خون ، غريو شادى …


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30660< 17


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي